پست مرگبار

این آقا کاوه فسقلی منو به یه بازی دعوت کرده ! بازیه خاطرات مرگبار ... والا یه آدمه شیطون و وروجکی مثل من که کلا سراسر زندگیش مرگباره حتی ممکنه لحظات مرگباری رو هم واسه دیگرون به وجود بیاره ! والا ! نشون به اون نشون که یه بار یه قاشقه پر فلفل سیاه عوض پودر لیمو عمانی به خورد سعید دادم  یا یه بار آرش ازم خواست چایشو براش شیرین کنم تا صورتشو کرد اونور تموم شیشه فلفل رو خالی کردم توی استکان چایشو به خوردش دادمو ....... ! فقط شانس آورد که از شدت سرفه نمرد ! یه بارم یادمه رفته بودیم اطراف شهر سعیدم دوچرخه اشو با خودش آورده بود هرچی میگفتم بذار منم سوار شم گوش نکرد منم عصبانی شدم همونجوری که سوار بود هلش دادم با دوچرخه اش قِل خورد ویییییییییییییژژژژژژژژژ افتاد توی رودخونه ... حالا بریم سراغ خاطره مرگبار که ببینیم قرار بوده چه بلایی سرم بیاد : 

 

۱- کلاس سوم دبستان بودم تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بودمو هنوز دو روز نمیشد که بابا اون چرخهای کوچیکه دو طرف دوچرخه امو باز کرده بود ! حالا منه جوجه حس آرتیستیم گل کرد و تمرین میکردم بدون اینکه دستگیره های دوچرخه رو بگیرم حرکت کنم ! هی تمرین کردم و ۱۰ دفعه افتادم هی تمرین کردم و ۲۰ دفعه افتادم چه اصراری هم داشتم ! توی همون چند ساعت هفت هشت ده جای دست و پا و صورتمو چسب زده بودم بس زخمی زیلی شده بودم تا بالاخره موفق شدم ! از این سر حیاط تا اون سره حیاط رو با موفقیت طی کردم ولی همینکه نزدیکه باغچه ها رسیدم دسته دوچرخه پیچ خورد و منم نتونستم کنترلش کنم و افتادم توی باغچه ! صدای جیغم مامان اینا رو کشوند توی حیاط ، وقتی داشتن از توی درختها درم میاوردن یادمه بابام با انگشتش میزد رو سرم میگفت : بابا جون آخه تو چی تو کله اته هااااااااان ؟ 

 

۲- یادش به خیر توی شیراز که بودیم حیاطمون خیلی با صفا بود ، یادمه بابا چندتا تخت آهنی خریده بود گذاشته بود زیر سایه درختها ، صبح های تابستون صبحونه رو روی تخت میخوردیم هوا هم عالی بود اشتهامون وا میشد ! یه بار یادمه بابا میخواست اینور باغچه رو تعمیر کنه بعد تختها رو برداشته بود گذاشته بود پشت باغچه تا مزاحمش نباشه ! یعنی هر دو تا تخت رو گذاشته بود روی هم ! خلاصه یه گوشه با صفایی شده بود ! یه روز منو سعید رفتیم اون بالا تا نارنج بچینیم، تختی که رو بود زیاد توی تعادل نبود واسه همین سعید بهم گفت تو برو اون سر تخت ، دستتو بگیر به درخت تا تخت سر نخوره ! خودشم رفت اون سر دیگه تا دستش به نارنجا برسه و بچینه ! من شیطونیم گل کرد نهههههه ! یعنی خسته شدم !  درخت رو ول کردم یهو اون سری که سعید روش بود سنگینی کرد و تخت سر خورد و هر دومون قِل خوردیم همراه با تخت افتادیم توی باغچه ! دیگه از صدایی که پیچیده بود مامان حسابی ترسیده بود ! بابامم از قیافه اش معلوم بود که بدجوری دلش میخواست دوتاییمونو کتک بزنه ولی بیشتر خنده اش گرفته بود که عجب وروجکهایی هستیم  

 

نتیجه اخلاقی : باور کنین من خیلی دختر خوبی بودم هیشوخ مامی پاپی رو اذیت نکردم اصلا شیطونی توی ذاتم نبود فقط نمیدونم چرا وقتی هوشولو بودم و مامان منو میبرد حموم  ، تقریبا  ۶۷۶۷۶ جای بدنمو بیشتر موقع ها نمیذاشتم مامان لیف بزنه !

نظرات 16 + ارسال نظر
پت دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:46 ب.ظ http://chocoholic.persianblogl.ir

اصلا نیازی نبود تعریف کنی! خودمون میتونستیم تصور کنیم چه وروجکی بودی!

:دیییییییی

نیلوفری دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:37 ب.ظ http://atigheh.blogsky.com

سلام بازم عالی نوشتی
وقت کردی پیش منم بیا
بابای گلم
روزات یاسمنی

سلام نیلوفری :)))))

مرسی قربونت

الان اومدم وبلاگت باز میشه ولی هیچ نوشته ای نمیبینم :( یه صفحه سیاه که عکس یه دختر هم گوشه بالا سمت راسته ولی نوشته هاتو نمیبینم

فداتت

ونوس دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:42 ب.ظ

سلام دختر عزیزم.خوبی؟من دوباره برگشتم پیش بابا ممدی.ولی اصلا حالم خوب نیست.صبح هم حالم به هم خورد داشتم میمردم.مامان بزرگت طفلکی از هولش هنوز لباش سفیده.بابا ممدیتم مهمون داره من دارم از بیکاری سوت میزنم.
تو که اینقدر ساکت و سر به زیر و آروم بودی چطوری به این سن رسیدی؟

سلام مام ونوسی :)))))))

خوب کاری کردی که برگشتی ! بابا ممدی رو حسابی بچسب ولش نکن :دیییییی وگرنه میره بازیگوشی ((=

خیره ایشاا... ! مام ونوسی نی نی هوشولو داری حتما :)

بابا ممدی مهمون داره تو هم بیکاری ؟ برو بپر وسط بساطشون همه چیو بهم بریز ((=

نِیدونَه :دیییییییی

مسعود دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:28 ب.ظ http://www.jameie.com

زمانی که سرباز بودم یه ارشد داشتیم که خیلی اذیت میکرد و ما هم کاری نمیتونستیم بکنیم
هم هیکلش درشت بود هم پارتیش کلفت بود

دست هم بهش میزدیم بازداشتگاه بودیم و اضافه خدمت

رفتیم 3 تا قرص بیزاکودیل (ضد یبوست قوی) ریختیم تو غذاش
و از نمایش دستشویی رفتن 5 دقیقه یکبارش تا صبح لذت بردیم (دستشویی حدود 1 کیلومتر دورتر از آسایشگاه ما بود )

بعدا فهمیدیم کار خطرناکی بود چون ممکن بود روده هاش پاره بشه (3 تا زیاد بود)

البته کسی هم نفهمید چه بلایی سرش اومده شاید آب آلوده خورده بود

دستش درد نکنه ایشاا... دست به هرچی بزنه طلا بشه کاش گوشاتو عوض ۳ دور ۷۰ دور میپیچوند :دیییییییییی

مسعود تو خیلی خطرناکی ! پاش بخوره قاتلم میشی بی تربیت ((=

نه اصلا مال قرصا نبوده شاید هویجوری روده هاش بهم پیچ خورده بوده تو خودتو ناراحن نکن ((=

پ.نون سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:27 ق.ظ http://babune.blogsky.com

کی گفته تو شیطون بودی یا هستی؟ اینا همه‌ش شایعه‌ست که آدم‌بدا پشت سرت درست کردن!!

من همه‌شونو می‌شناسم! آخه خودم یکی‌شونم !!! :))

آره اتفاقا گیگیلی هم میگه که اینا شایعه ای بیش نیست :دیییییییی

تازه قراره بریم شایعه سازها رو گیربیاریم پوستشونو قلفتی بکنیم :->>>>>>>>>

((=

سیروس سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:39 ق.ظ http://blog.joojootala.net

ها ها من که کلی بلا ملا سرم اومده بچه گی ها

گفتیم چی دوره مچ پات یه لایه ی مشکی پیچیده بود تو نگو اون از تمیزی بوده

تو که خیلی معلومه بلا بودی شیطونکه بی تربیت :دییییی


((= باور کن بس که زخمی بودم حموم کردنمم مشکل داشت و کلی واسه مامی دردسر ساز بود (غششششششششمولک)

رویا سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:49 ق.ظ http://www.6649.blogfa.com


شه خد گوگولی بودی مرجان جون
پس کلا از بچه گی دوست داشتنی بودی
نازی :-******************
بای بای

قربونه تو برم رویایی خانومم :))))))

خودت نانازتری :-********

فداتت

دل‌زده سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:01 ق.ظ http://delzadeh.wordpress.com

فکر کنم 1564 تاش رو هم ننوشتی!

:دییییییییی

سعید هدایتی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.eliapesar.persianblog.ir

دختر جون اعتراف مال مسیحی هاست !خودت رو لو نده ما مسلمونها جنگ جهانی هم که راه بندازیم باس تکذیبش کنیم اوکی؟

:|

آخه مگه من چیکار کردم که حالا اعتراف نکنم ؟ چیششششششششش

:دییی

صبا سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:04 ق.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

عجب دختر ماهی بودی تو من نمیدونستم

خدا ببخشدت به پدر مادرت

:دیییییییی

مرسی قربونت برم ((=

نیلوفری سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:53 ب.ظ http://atigheh.blogsky.com

سلام گلم
این وبلاگ یکی از بهترین وبلاگ نویسان است اگه برید توش ضرر نمیکنید http://darham.blogsky.com/
موفق باشید

سلام عزیزم :)))

باشه گلم حتما سر میزنم :-*********

منو برق گرفته!!! سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:41 ب.ظ http://meghdadminevisad.persianblog.ir/

سلام مرجانی
چطوری دختر؟!
اه، چه بد شد!
کاش تو اون باغچه یه چاقو یا یه میله تیز بود که وقتی میوفتادی....
اونوقت می‌شد یه خاطره مرگبار نه اینی که الا نوشتی!
کجاش مرگبار بود؟ بیشتر شبیه خاطرات مامانم اینا بود
خوش باشی همیشه
و شاد
یا هو

سلام مقدادی :))))))))
خوبم :دی
مقداد ؟ خیلی خونخواری وایسا تا بیام بکشمت
مقداد چششششششماتو درمیارم

لوس منو مسخره میکنی ؟ خاطره امو مسخره میکنی ؟

مامااااااااااااااااااااااان

قربونت :))

احمد سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:01 ب.ظ http://www.jarchy.wordpress.com

سلام
اصلا لازم نبود که اینقدر از خودت تعریف کنی ادبیاتی که در نوشتن به کار میبری معلومه که چقدر شیطون و شاد و سر زنده ای خاطره فلفل رو گفتی من هم یکی از پسر عمه هام با یکی از عموها که خیلی با ماها مچ بود همیشه سر این قضیه کلکل داشتن و همدیگر رو چیز خور میکردن یه بار پسر عمه ام به صورتی ماهرانه داخل هندونه سر بسته رو پر فلفل کرد و بعد بین جمع از وسط دوتاش کرد و سمت فلفلی رو داد به عموم ولی خوردو به اصطلاح به روی خودش نیاورد ولی صورتش شده بود مثل لبو
راستی بابات راست میگه معلوم نیست تو کلت چیه
سلامت و پیروز باشی.

سلام احمدی :)))))

جدی معلومه ؟ :دییییییی

((= وای خدا چقده عموت با حال بوده ((= یاد یه جوک افتادم که دو تا آدم چاخان میرن رستوران ، غذایی که میخورن خیلی تیز بوده ! نفر اولی که میخوره اشکش سرازیر میشه از تندی ولی به رو خودش نمیاره ! دومیه دلیل اشک ریختنشو میپرسه میگه یاد پدربزرگ خدا بیامرزم افتادم ! نفر دومیه هم که میخوره از تندیه زیاد اشکش سرازیر میشه ! نفر اولیه میپرسه تو دیگه چرا زدی زیر گریه ؟ میگه وقتی فکر میکنم که عجب پدربزرگ پدر سوخته ای داشتی بدجوری گریه ام میگیره ((=
البته من جسارت نکردما ! همینجوری این جوک یادم اومد :-پی

((=
فداتت

سعید سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:06 ب.ظ http://sabahlarimiz.wordpress.com

خیلی باحالی مرجان

:دیییییییییییی

**** چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:23 ب.ظ

واااااااای از دست تو بچه! می‌گم از اون هایپراکتیو‌ها بودی ها!!
خداییش اندیکاسیون ریتالین داشتی!
ماماااااااااان الفرار! الان این مرجانی تو چاییم یا فلفل می‌ریزه٬ یا وبلاگم رو منفجر می‌کنه!!

:دیییییی ها

آبجی باید این اندی مندی و ریتا جون رو کامل برام توضیح بدیا :دی

نه آبجی اینکه فلفل نیس ببین چقده سفیده ! اصلا شکره

الفرارررررررررررر الان آبجی سپیده میره دار باقی ((=

علی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:37 ب.ظ http://aliit.blogfa.com

ضمن سلام
از طریق سایت بالاترین اینجا اومدم
راستش خیلی وقت بود که دیگه وبلاگ رو کنار گذاشته بودم
ولی یک هفته ای هست که دوباره شروع کردم به نوشتن
میخواستم ببینم من چطوری میتونم یک دعوتنامه از بالاترین برام بفرستن؟
همه اونایی که اونجا عضو هستن میتونن دعوتنامه بفرستن؟
اگه همچی چیزی هست خوشحال میشم برام یه دونه بفرستین

سلام علی آقا :)
خوش اومدی

همه اونایی که اونجا هستن اگه امکان ارسال دعوتنامه براشون فعال شده میتونن برات بفرستن ولی حالا که دوست داری من بفرستم برات میفرستم :)

ببین عزیز ! میگی از بالاترین اومدی وبلاگم ! یعنی عضو هستی و میخوای دعوتنامه برات فعال بشه یا عضو نیستی و میخوای عضو بشی ؟

به هر حال برای عضویت برات میفرستم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد