مجید و بی بی

روز پنج شنبه قصه های مجید از تی وی پخش میشد اون قسمته بود که بی بی سراغ مشت عباس رو گرفت گفتن مرده بعد شبا هی کابوس مشت عباسو میدید تا اینکه ... ؟ بقیه اشو خودتون یادتونه دیگه نه ؟ نیست ؟ پس مرده شور حافظه اتونو ببرن تعریف نمیکنم بقیه اشو  آهان داشتم میگفتم !! تا اینکه مجید یه روز به شوخی به بی بی گفت که دیشب منم خواب مشت عباسو دیدم که اومد خونه و تو رو بزور با خودش برد ! اینو که گفت دیگه بی بی زد به سرشو فکر کرد که همین امروز و فردا میمیره و داشت مجید رو واسه مراسم خاک سپاری و ختم و چله آماده میکرد و میرفت قبرستون سر قبر مشت عباس و تا بالاخره مجید دیگه کلافه شد و راست راستکی یه شب خواب مشت عباسو دید ولی ایندفعه با تعبیر خوش ! خواب دید که مشت عباس اومده بود بی بی رو ببره اما بی بی باهاش نرفت و مشت عباس تنهایی رفت و حال بی بی خوب شد ... دیدین بقیه اشو تعریف نکردم براتون    

فکر که میکنم میبینم منم یه مقطعی از زمان رو دقیقا عین مجید رفتار میکردم با اینکه نه قصه های مجید رو خونده بودم و نه سریالشو دیده بودم ... یادمه اون زمان مامانم مریض بود سر اون مریضی خیلی خون به جیگر ما بچه ها و بابام شد و هی غصه میخورد که ممکنه بیماریش پیشرفت کنه و حالش بدتر شه ! اونوقتا من راهنمایی بودم واسه اینکه مامانو خوشحال کنم الکی میومدم به مامان میگفتم دیشب خواب خوبی دیدم و دروغکی خوابایی رو براش میگفتم که تعبیر خوبی داره تا مامانی غصه نخوره ! یا مثلا اگه یه روز ناراحت بود که فلان مشکل رو داره من میگفتم اتفاقا منم همینجوری ام غصه نخور مامانی زود خوب میشی ! تا که حال مامی خوف شد............... میبینین چه بچه خوفی بودم من ؟  

 

از اونجاییکه من اصولا خیلی لوس و بی تربیتم گاهی با خودم فکر میکنم اگه یه روزی با یکی ازدواج کنم که اونم اتفاقا مثل خودم خیلی لوس و بی تربیت باشه چه بر سر زندگیه مشترکه ما دو تا گل نوشکفته خواهد آمد ؟

 

نتیجه اخلاقی : همه اون صغری کبری ها رو چیدم که بگم : چرا مدیرمون با 10 روز مرخصیه من موافقت نمیکنه خاک تو سرش ؟