باغ وحش

منو دوستای قدیمی وبلاگ نویسم دقیقا مث جن هستیم و بسم ا... ! میگن دل به دل راه داره خب ؟  آره منم میگم ولی فکر کنم دل ما سر و ته اش بهم راه داره ، واسه همینه که برگشتن من به نوشتن مصادف میشه با رفتن دوستام از نوشتن (:

دیروز میخواستم با شیوا برم بیرون ، من زودتر حاضر شدم رفتم ماشینو از پارک بیارم بیرون ، پروسه روشن کردن ماشین هم میدونین که نُرمش 5 دقیقه هم طول نمیکشه ، دو دقیقه هم منتظر شیوا موندم ولی دیدم شیوا نیومد که نیومد دستمو گذاشتم رو بوق و دِفشار ! یهو دیدم یه پیشی ملوس اونور خیابون زُل زده بهم (: تا حالا ذهنم درگیر این موضوعه که پیشیه به چی فکر میکرده ینی ؟ چیزی براش سوال بوده یا براش عجیب بوده ؟ تصمیم دارم ایندفه خودم آشغالا رو بذارم دم در مخصوصا وقتی که توش استخون و ایناست که بندازم واسه پیشیه باهام دوس شه بگیرمش بیارمش توی خونه اونوخ دقیق ازش بپرسم موضوع چی بوده (: تازگیها زیادی به حیوونا علاقه پیدا کردم ، اونروز به این فکر میکردم چه خوب بود یه پاندا داشتم و یه بچه شیر و یه پنگوئن و یه سگ و یه پشی (: نمیدونم شاید آخرش مجبور بشم یه باغ وحش بزنم .. فکر کن صبح به صبح برم خرسهای گریزلی رو ناز کنم مثلا (:


نتیجه اخلاقی : رسما فراموش شدم ! این اولین باریه که دو تا پست زدمو هیچ بنی بشری نیومد سراغی ازم بگیره :(