دختری دارم شاه نداره

 

داشتم دنبال متن یه آهنگی میگشتم که براتون بذارم توی وبلاگم ، چشمم به یه عکسی از شهربازی افتاد و وسایلاش ، ییهو یاد یه چیزی افتادم ! یادمه یازده ساله ام بود یه عصر جمعه منو سعید به بابا اصرار کردیم ما رو ببره شهر بازی ، حالا اونم کی ؟ دقیقا روز تاسوعا !! هی بابا میگفت شهربازی تعطیله تازه بازم که باشه ناجوره که پاشم شما دو تا رو ببرم پارک !! ولی منو سعید بچه های حرف گوش کنی بودیم انقده با صدای بلند گریه کردیم (حالا الکیا ! همش نقشه سعید بود ) که آخرش مامان کلافه شد و به بابا گفت : تو رو خدا اینا رو ورشون دار ببرشون شهربازی که ذله شدم .. وقتی رسیدیم پارک ، فقط من بودم و بابا و سعید و دربون و مسئول کنترل وسایلا و یه دونه ببعی ! اولش کلی با ماشین برقی ها بازی کردیم و میدون تیر اندازی و چرخ و فلک و ... بعدش من یه پا اصرار و هوار که بااااااااااااید سوار اون یکی وسیله بشم ! این وسیله ای که اصرار داشتم سوارش شم توی روزای عادی میدیدم که دور و برش شلوغه و فقطم آقایون براش صف کشیده بودن بس که وسیله خطرناکیه ، خیلی با سرعت توی هوا میچرخه جوری که زنجیر همه صندلی ها از شدت سرعت از حالت عمودی و نیمه عمودی به صورت افقی در میاد ! بابا نتونست قانع ام کنه برام بلیط خرید و سوار شدم ... آهان اینم بگم که من از بچگی دخترخاله پسر شجاع بودم !!! وسیله بازی هرچی خطرناک تر و هیجانش بیشتر بود ، برا من جذاب تر بود .. خلاصه تا اومدم سوار شم اون اپراتوره بهم گفت : هیچ میدونی اولین دختری هستی که سوار این وسیله میشی خانومه شجاع ؟ سعید هم دید غرورش میره زیره سوال ، اونم اومد سوار شد .. هی چرخیدیم هی چرخیدیم دیگه وقتی پیاده شدیم انگار ۶۶۷۶۷ تا شیشه مشروب خورده بودیم همینجور تلو تلو می خوردیم اما من یکی که از رو نرفتم انگاری می خواستم خودمو از سرگیجه هلاک کنم دوباره رفتم سوار شدم ایندفعه اپراتوره گفت : خانومه شجاع ! اولین آدمی هستی که واسه بار دوم می خوای سوار شی ! وقتی پیاده شدم مثل مرده ها افتادم رو نیمکت ، بابا میگفت : آخه مگه مجبورت کردن بچه ! حالا فهمیدی وقتی میگفتم سوار نشو یعنی چی ؟ اون سعید هیکبیری هم میگفت : بابا یعنی مرجان میمیره ؟ ........ این خاطره هیچوقت یادم نمیره ! همه اینا رو تعریف کردم براتون که بگم امروز ناهار کلم پلو داشتیم و تا الان لب بهش نزدم از بس که ازش خوشم میاد ! هیچم گرسنه نیستم خواهشا اصرار نکنین 

نتیجه اخلاقی : حالا به نظر شما با این شجاعتی که من توی سن ۱۱ سالگی از خودم نشون دادم اسم اون آقایونی که از زنهاشون حساب میبرن چی میشه گذاشت ؟

کوچیک که بودم یه آهنگ هندی بود که خیلی دوسش داشتم ... این آهنگ از مجید اخشابی بازسازی اون آهنگه هندیه قدیمی هست ... منو یاد بچگیهام میندازه بهم آرامش میده ...

 

گوش کنین

نیمه شب ستاره ها
می کنند اشاره ها
میرود ز آه ما
بر فلک شراره ها....بر فلک شراره ها

ناز چشم یار ها
غمزه ی نگار ها
رفته از نیاز و ناز
در جهان چه کارها

بجو شب از ستاره ای
به شیوه ای اشاره ای
بگو بگو چه چاره ای...چه چاره ای

نوشته نیک و زشت ما
به لوح سر نوشت ما
به جان زده شراره ای....شراره ای

آسمان چو ماه من
صد چمن گل و گیاه
در فراغ روی ماه
چشم آسمان به راه....چشم آسمان به راه

چه سیت ها چه رام ها
ز خون دل چه جام ها
زده به سنگ خاره ای....به خاره ای

نبرده ره به کام ها
مگر به ننگ و نام ها
ببین به هر کناره ای... کناره ای

عاشقان چمن چمن
غنچه های بوسه خواه
از نشاط روی دوست
غرق موج اشک و آه

نیمه شب ستاره ها
می کنند اشاره ها
میرود ز آه ما
بر فلک شراره ها