من رفتم تیمارستان .. خدافظ

دیروز بابک اومده خونه امون اخلاقشم بگی نگی همچی سگی وحشی بود با مداد محکم میکشید رو کاغذ خشن خط میکشید  کاغذه رو فنا میداد هی غر میزد میخوام نقاشی بکشم نقاشیییی بکشم  بهش میگم عمه بیا خودم برات بکشم .. با همون خُلقه مگسیش میگه فقط برام گوزپلنگ (اسمه مستعاره یوزپلنگه !!!!!) بکشیا میگم چشم .. اومدم یکی از کتاب داستاناشو آوردم که توش عکس جک و جونور باشه با یه زحمتی براش گوزپلنگ کشیدم بعد آقا اخم کرده میگه گوزپلنگ بکش میگمممممممم  گفتم باشه عمه ، پاکش کردم دوباره کشیدم ایندفعه رنگشم کردم براش ، باز جیغ زد گفت : میگم گوزپلنگ بکش دیگه ! میگم ببین خوده خودشه عمه ، میگه نههههههههه !  میگم ببین عمه خوده............   ببین عمه خُ...........   ببین عَ.......................... بِ.....................  ........ میگم یعنی چی بابک مگه عمه رو از تو جوب پیدا کردی هی خشانت به خرج میدی   بعد مدادو از دستم گرفته دو تا دایره کشیده چندتا خطم دورش یه طرحی مثله بچه موجی ها میگه اینااااااااااااا گوزپلنگ اینه عمه

 

نتیجه اخلاقی : نگفتم روانی شدم ؟ عرض نکردم ؟