هالیدی

یکی از هفته هایی که گذشت ، منو شیوا برنامه ریختیم که آخر هفته یعنی صبح جمعه ساعت 5 از خواب پاشیم با مامان اینا بریم کوهنوردی رو قله کوه بشینیم صبحونه بخوریم ! از اول هفته تا آخر هفته رو مخ مامی پاپی کار کردیم هی از اونا انکار که ما فشار خون و قلب و ماهیچه داریمو هی از ما اصرار که نه یواش یواش صعود میکنیم تا محض خاطر یه بارم شده کوهنوردا زودتر برسن بالا ... بابا میگفت من سردم میشه یهو میبینی اسکیمو شدم از بالا قِل خوردم افتادم پایین حالا بدویین دنبال من ، مامان میگفت من هم پا درد دارم هم اینکه شبا خوابم نمیبره قرص خواب میخورم یهو میبینی بالای کوه گیجم همون بالا مالا ها خوابم برد ((= ... خلاصه کلی منو شیوا بدبختی کشیدیم ناز و نوز خریدیم تا بالاخره این دو تا عروس دوماد رو راضیشون کردیم ... بدبختیی که میگم یه چیز میشنوینا ولی واسه ما آخرش بود ...  پنج شنبه شب شد همه ساعتها رو کوک کردیم روی 5 و خوابیدیم ! دمدمای صبح بود که هی دیدم یکی بالا سرمه چه اصراری هم داره صبح علی الطلوع از خواب بیدارم کنه !  هی چرت زدم قِل خوردم اینور هی دیدم باز یکی بالا سرمه دوباره چرت زدم قِل خوردم اونور باز بالا سرم صدام میزد آخرش صدای بابا رو شنیدم گفت : مگه نمیخوایین برین کوه ؟ پاشین که ظهر شد ! همونجوری که گیج بودم گفتم : بابا بیخیاله کوه بذار صبح جمعه ای بخوابم ! شنیدم بابا میخنده به مامان میگه : این پدر سوخته ها فقط خواستن ما رو از خواب بیخواب کنن !!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی : تا ساعت 12:30 خوابیدم شیوا هم تا 12 ، فقط مونده بودیم برنامه هفته آینده رو چطوری بریزیم که مامی پاپی قبول کنن