عمه گریز

خدا نیاره براتون !!! اونروز اینورم عمه ام نشسته بود اونورم دختر اون یکی عمه ام ، تا آخرشو خودندین چی شد نه ؟ ((: بعد باور می کنین بحثمون رفت رو مدار فلسفه ، صحبت از فلسفه با شرکت عمه و دختر عمه فیلمی خوفناک در یک شب بی مهتاب طفلی من :( دیوونه ام کردن ، خودشون با هم مشکل داشتن  اون که هیچ ، دیگه بر علیه منم الحق که خوب جبهه گیری میکردن :(( شیطونیم گل کرد کلا خارج بخونم مثلا این بگه صبحه ، اون بگه ظهره ، من بگم غروبه ، اما بدتر با هم همدست میشدن میگفتن نه شبه ((: بحث بالا گرفت بقیه عمه ها هم دونه به دونه از پایین اضاف شدن ((= آخرش دچار جهل فلسفی شدم ، عمه زده شدم ، جوری که شب کابوس عمه و دختر عمه میبینم ... بیخود نیست مامان بزرگم فشار خون و قند خون و همه چی با هم داشت چشم و گوششم کر شده بود ، شک ندارم عمه هام از سمت چپ و راستِ مامان بزرگم میزدن تو خط فلسفه ، که آخرش اون بلاها سرش اومد ، مث من ، نگاه من الان نمیبینم :|




نتیجه اخلاقی : از عمه های فلسفی کلا بهراسید (((: