ماجراهای خانواده دِی


تیترو ببینین ! این کارتون رو یادتونه ؟ همون پسره که اسمش دَنی بود یه بابابزرگه پروفسور داشت دم به دقیقه آزمایش میکرد و یه چیزی منفجر میشد ! من عاشقه اون کارتون بودم ... حالا اوضاع خونوادگیه ما شده مثل اوضاع خونواده دِی ! لابد بابامم پلوفسوله .... این آرش و ماندانا و بچه هاشونم (پویا و تینا) خیلی جُکن به خدا ! ... پویا ۱۰ سالشه تینا ۴ سال ! دقیقا مثل موش و گربه ان و همیشه توی دعواهاشون پویا بازنده اس چون تینا به اسلحه معروف سرد و آبکی یعنی همون اشک مجهزه البت همراه با جیغ که خیلی هم گوشخراشه .. جالبه بعد از اشک ریختن یه راست میره توی اتاق خواب و با دستمال اشکهاشو پاک میکنه و فین میکنه ! حساب کنین این تینا خانوم روزی ۱۰ بار بیشتر گریه میکنه هر بار هم یه دونه دستمال کاغذی مصرف میکنه ! بخوایم میانگین بگیریم ، هر ۵ روز یه بار یه جعبه دستمال کاغذی بابت اشکهای تینا خانوم خانوما خالی میشه ... ماندانا میگه یه مدتیه وقتی آرش واسه بچه ها هله هوله میخره ،هی بهشون التماس میکنه به بابایی هم بدین اونا هم بهش نمیدن و الم شنگه به پا میشه ، واسه همین ماندانا به بچه ها یاد داده که توی همچین مواقعی اصلا گول باباشونو نخورن ! یه زمانی ماندانا بهم میگفت بعضی موقع ها آرش رو پیشی صدا میکنم ، الان خوب میفهمم چرا بهش پیشی میگفته ! لابد واسه ماندانا خوراکی میخریده ولی بعدش ازش میقاپیده ... آره آره ! واقعا ! یادم اومد .. یه بار آرش واسه منو ماندانا شکلات خرید .. تا اومدم پوستشو بازکردم یه گاز زد نصفشو ازم قاپید بدجنس !


نتیجه اخلاقی : حالا دره دیزی بازه ، حیای پیشی کو ؟ من خودم ربط اینو با پستم نفهمیدم در چیه !اسم پیشی اومد وسط یهو این ضرب المثل اومد تو ذهنم !


توی این پست میخوام ۲ تا بازی انجام بدم که دوستان دعوتم کردن ! ایشاا... فردا به پست اضاف میکنم !



* * *


پرنسس جنی ملوس و مهربون و محمد کشوری آقا و عزیز ، منو به بازی آرزوهای محال دعوت کردن ! باید آرزوهای دست نیافتنی خودمو گیگیلی رو براتون بشمرم .. توی اولین وبلاگم که همین تابستونه گذشته سقطش کردم یه پست نوشته بودم و آرزوهای زمان بچگیمو اسم برده بودم (همه پستهای گذشته منو به بازی تبدیل کردن ناقلاها ) حالا تا جایی که یادم باشه از اون نوشته های مرحوم شده هم کمک میگیرم :


۱- هوشولو که بودم از آمپول خیلی می ترسیدم (الانم می ترسم اجازه نمیدم دکی ها برام آمپول نسخه کنن ) یه روز داشتم فکر میکردم جای کی باشم بهتره ، که از شر آمپول هم خلاص بشم ! اول آرزو کردم کاش جای مامی بودم ولی یادم اومد که مامی میگفت وقتی منو به دنیا آورده بهش آمپول زدن ! بعدش آرزو کردم کاش آدم نبودم حیوون بودم ! ولی اینم ییهو توی تلویزیون دیدم دکی ها دارن به یه گوسفندی آمپول میزنن ! آخرش به این نتیجه رسیدم که کاش خوده آمپول بودم .. یکی از آرزوهام این بود که آمپول باشم تا دیگه دردم نگیره


۲- کوچیک که بودم خیال میکردم وقتی میمیرم حتما خدا رو میتونم ببینم ، حتی اون زمانی که راهنمایی بودم همین فکرو میکردم ! یادمه همیشه مخ مامی رو تریت میکردم خدا چه شکلیه ! تا اینکه یه روز توی مدرسه معلم بینشمون آب پاکی رو دست منو گیگیلی ریخت خاک تو سرش


۳- کارتون مارکوپولو رو خیلی دوست داشتم چون همیشه در حال سفر بود ! منم که از بچگی عاشق مسافرت بودم همیشه آرزو میکردم کاش مارکوپولو بودم دور دنیا رو میگشتم .. هنوزم آرزو دارم


۴-دلم میخواد پاپی دار و ندارشو بفروشه همه کلهم بریم سوییس یا سوئد یا ایتالیا ! یعنی میشه آیا ؟ میشه ؟


۵- شنیده بودم بعضی حیوونا هم به بهشت میرن ! از اونجایی که میونه حیوونا ، اسب و پیشی رو فقط دوست دارم آرزو میکنم اسب ها و پیشی ها هم به بهشت برن مخصوصا از اون پیشی های سفیده پشمالوئه ملوس


* * *


دکی جون ایرمان گل و گلاب هم منو به بازی مشاعره دعوتیده ، کلمه کلیدیش هم زمستان هست ! من این شعر و همچنین لینک آهنگشو انتخاب کردم واسه شرکت توی این بازی ! همینطور این آهنگ رو تقدیم به دکی جون ایرمان میکنم :


گوش کنین


یه روز غروب تو کوچه ها بارون میومد
چیک چیک صدای گریه ناودون میومد
بارون دونه دونه از هر سو روون بود
مرغ خسته اون شب کنج آشیون بود


هنوز اون روز فراموشم نمیشه
که با دست قشنگت روی شیشه
کشیدی عکس قلبی و نوشتی
واسه امروز و فردا و همیشه

یک روز رفتی، همون روز زمستون
تنها موندم ، نشستم زیر بارون
مثل خورشید که تو ابرا بمیره
رفتی تا باز دلم از غم بگیره

هنوز اون روز فراموشم نمیشه
که با دست قشنگت روی شیشه
کشیدی عکس قلبی و نوشتی
واسه امروز و فردا و همیشه


هیششششکی رو به بازی دعوت نمیکنم ها ! ...... هر کی دلش میخواد ، بازی کنه و حتما به منو گیگیلی هم خبرشو بده ! اگه خبر نداد ، میدمش به دایناسوره گیگیلی تیکه تیکه اش کنه


جناب تازه وارد و نی نی هاش به هر دو بازی دعوت هستن !

گیگیلی و تریلیش

 

فرض کنین پشت رل هستین . اگه بخواین بدونین راننده ماشینهای جلویی خانومن ، از روی چند تا چیز میشه فهمید که من هیچ کدومشو نمیدونم جز یکی دو موردشو !!! یکی اینکه خیلی خیلی آروم میرونن شاید با سرعت ۲۰ یا ۳۰ نه بیشتر !!! یکی دیگه اش اینکه از وسط میرونن و شما هرچی براشون چراغ بزنی یا بوق بزنی اجازه سبقت بهت نمیدن !!! تازه موقعی هم که داری ازشون سبقت میگیری ، حواسشون به آینه بغل نیست و هی میان به سمت تو !! اهل دک و پز نیستم و از این خاله زنک بازیا که نمیدونم مادر زنم سرویس طلا بهم داد و عموی خانومم برام شام درست کرد آورد خونه با هم خوردیمو پدر زنم برام پسر زائیده و برادر زنم میخواد عروسم بشه ، تو ذاتم نیست ولی اینو بگم که رانندگیم حرف نداره ! میگی نه ؟ غلط میکنی ...... میگی نه ؟ مممممممم خب پس اینا رو داشته باش :

یه سال و دو ماه پیش یعنی بهمن ۱۳۸۵ به اتفاق خونواده از شیراز به مقصد بندرعباس زدیم به جاده که البته مقصد اصلیمون کیش بود ... من تا اون موقع تجربه رانندگی توی جاده رو نداشتم ولی خیلی اصرار داشتم همه مسیر رفت و برگشت رو من برونم ! پاپی و شیوا مخالفتی نداشتن ولی مامی و سعید و آرش و ماندانا و بقیه فامیل و اکبر آقای بقال و ممد واکسیه سر کوچه و قدیر ژانگولر مخالف بودن ! منم که میشناسینم چقده زود حرف بزرگترا رو گوش میدم ! قبول کردم که رانندگی نکنم !!! یعنی واقعا باور کردین قبول کردم ؟ ... تا شبه قبل از سفر مخ مامی و سعید رو جویدم و انقده یکدندگی کردم و تازه گولشون زدم که هرجا جاده شلوغ بود پاپی رانندگی کنه تا بالاخره پیروز شدم ! ولی خداییش شب که خوابیدم هی ته دلم انگاری یکی داشت چنگ میزد کلی فکر و خیالات زده بود به سرم ولی اون کله شقی و قلدر بازیم مانع میشد که خودمو قانع کنم پاپی برونه ! خلاصه زدیم به جاده و رسیدیم بندرعباس ... یه سری کارا داشت که باید طی میشد واسه اینکه میخواستیم ماشینو ببریم روی یدک کش و اینا .. پاپی کاراشو انجام داد و اومد ماشینو ببره ولی اونجا هم نذاشتم پاپی ماشینو ببره روی یدک کش !! خودم بردم ! همه مردا داشتن با تعجب نگام میکردن ، خوبیش این بود که چون میدیدن راننده خانومه ، حس فردینیه همه آقایون گل کرده بود و از چپ و راست راهنماییم میکردن که چطوری برم عقب و ماشینو پارک کنم ! یهو شنیدم یکی گفت : خانوم پایه یکیه ها ! وقتی پارک کردم یکی از اونور داد زد : آبجی دمت گرم ! ، اون یکی داد میزد : آبرومونو خریدی ! دختره ایرونی یعنی بیست ! ... تازشم به هر پلیس راهی هم که میرسیدیم انقده اون سربازا و افسرا باهام خوب برخورد میکردن که نگو !  با  حوصله و خوشروییه تمام راهنماییم میکردن ، آخره توضیحاتشونم بهم میگفتن : اوکی ؟ ... میگم شایدم فکر میکردن من از انگلیس اومدم همش میگفتن اوکی اوکی !

نتیجه اخلاقی : واقعا اون افسرا چرا هی میگفتن : اوکی ؟