تریپ حذف اومدن

بعضی وقتا آدم با خوندنه یه کامنت ، یه نامه یا یه پیام از طرف یه دوست انقده به وجد میاد هیجانی میشه که نگو ! یعنی گوله گوله اشکه که از سر آدم سرازیر میشه میاد توی دهن آدم ، قللللب آدم همچی به تپش میاد ! یعنی ..... باور کن ...... به جان خودم ........... به خدا ..............بِ........... از آخرین آپم تا الان ، توی این فاصله یعنی اگه بگم بیشتر از ۱۲۰۰۰ تا کامنت تشویق داشتم که منو بیارن سر شوق و وبلاگمو رونق بدم ، جان تو دروغ گفتم ( بیشتر !!!   ) هی اومدن برام گل آوردن ، شیرینی ، کارت دعوت فقط نمیدونم چرا اشتب شد همه ۱۰۰۰۰ تاشو سه سوت حذف کردم وگرنه الان بود توی چشتون ! آهان اول گفتم ۱۲۰۰۰ تا نه ؟  خب که چی ؟ یعنی میگید دروغ میگم ؟ نه والا به پیر به پیغمبر به خدا قسم اگه انقده دروغ نگفته باشم !! همین رفتارو با آدم میکنین که آدم پشیمون میشه بیاد باهاتون خودمونی دوستانه حرف بزنه سفره دلشو وا کنه هی از همه طرف میزنین تو ذوق آدم ، طفلی  نگین چرا غر میزنم داد و هوار راه میندازم ! خودم دلم خونه ! یه عمر بدبختی کشیدم خون به جیگر شدم غصه خوردم حالا شمام هی نمک به زخمم بپاشین ! کلی وقته یه غم گنده اومده توی دلم ! از کی ؟ هی یه ۲ ساعتی میشه  !! یعنی یه عمره ها ! اونم واسه خاطر اینکه کلی زحمت کشیدم یه متن انگلیسی ترجمه کردم همینکه ترجمه اش تموم شد زدم و حذفش کردم  ! بمیره هر کی فکر میکنه عاشق شدم ! تا چشتون کور شه .......... دیدین باز بچه بی تربیت شد ؟ صد بار گفتم جلو رو بچه خشانت به خرج ندین

مجید و بی بی

روز پنج شنبه قصه های مجید از تی وی پخش میشد اون قسمته بود که بی بی سراغ مشت عباس رو گرفت گفتن مرده بعد شبا هی کابوس مشت عباسو میدید تا اینکه ... ؟ بقیه اشو خودتون یادتونه دیگه نه ؟ نیست ؟ پس مرده شور حافظه اتونو ببرن تعریف نمیکنم بقیه اشو  آهان داشتم میگفتم !! تا اینکه مجید یه روز به شوخی به بی بی گفت که دیشب منم خواب مشت عباسو دیدم که اومد خونه و تو رو بزور با خودش برد ! اینو که گفت دیگه بی بی زد به سرشو فکر کرد که همین امروز و فردا میمیره و داشت مجید رو واسه مراسم خاک سپاری و ختم و چله آماده میکرد و میرفت قبرستون سر قبر مشت عباس و تا بالاخره مجید دیگه کلافه شد و راست راستکی یه شب خواب مشت عباسو دید ولی ایندفعه با تعبیر خوش ! خواب دید که مشت عباس اومده بود بی بی رو ببره اما بی بی باهاش نرفت و مشت عباس تنهایی رفت و حال بی بی خوب شد ... دیدین بقیه اشو تعریف نکردم براتون    

فکر که میکنم میبینم منم یه مقطعی از زمان رو دقیقا عین مجید رفتار میکردم با اینکه نه قصه های مجید رو خونده بودم و نه سریالشو دیده بودم ... یادمه اون زمان مامانم مریض بود سر اون مریضی خیلی خون به جیگر ما بچه ها و بابام شد و هی غصه میخورد که ممکنه بیماریش پیشرفت کنه و حالش بدتر شه ! اونوقتا من راهنمایی بودم واسه اینکه مامانو خوشحال کنم الکی میومدم به مامان میگفتم دیشب خواب خوبی دیدم و دروغکی خوابایی رو براش میگفتم که تعبیر خوبی داره تا مامانی غصه نخوره ! یا مثلا اگه یه روز ناراحت بود که فلان مشکل رو داره من میگفتم اتفاقا منم همینجوری ام غصه نخور مامانی زود خوب میشی ! تا که حال مامی خوف شد............... میبینین چه بچه خوفی بودم من ؟  

 

از اونجاییکه من اصولا خیلی لوس و بی تربیتم گاهی با خودم فکر میکنم اگه یه روزی با یکی ازدواج کنم که اونم اتفاقا مثل خودم خیلی لوس و بی تربیت باشه چه بر سر زندگیه مشترکه ما دو تا گل نوشکفته خواهد آمد ؟

 

نتیجه اخلاقی : همه اون صغری کبری ها رو چیدم که بگم : چرا مدیرمون با 10 روز مرخصیه من موافقت نمیکنه خاک تو سرش ؟