دیدین بعضی وقتا مخ آدم پرفسور میشه ؟ هی رو بعضی جمله ها که میشنویم کلید میکنه بعد هویجوری واسه خودش تجزیه تحلیل میکنه سبکاشو تعیین میکنه از نظر وزن و قافیه سبک سنگین میکنه تازه نقدش میکنه بعد ما هستیم و این کله امون که باید جفتک اندازیهای مخمونو تحمل کنیم اصلنم افسارش دست خودمون نیستا ! به جان گیگیلی ... مثلا همین دیشبی من زودتر از بقیه رفتم خوابیدم اما ماشااله اعضای خونه انقده بلند حرف میزنن که حتی روزه سکوت هم میگیرنا ویبره مغزشون صدا میده ! والا ... حالا نمیدونم چی شد که پویا رفت توی اتاق یه چیزی ورداره اومد بیرون فقط از رو بیکاری اطلاع داد که تینا دراز کشیده انگار سرما خورده ! بعد یهو جناب آق بابا برگشت گفت : بیدارش نکن بذار بخوابه ! حالا این مخ من دو ساعت گیر داده که فلسفه خلقت جمله بابای منو کشف کنه که اصلا لزومی به گفتنش بود یا نه ! اگه نمیگفت پویا تینا رو بیدار میکرد ؟ حالا که گفت یعنی اگه ماندانا حس کنه تینا گشنشه بازم بیدارش نمیکنه ؟ گیریم که پویا تینا رو بیدار کنه چی میشه اونوخ ؟ سرماخورگیه تینا بدتر میشه ؟ حالا که بیدارش نکرده سرماخوردگیش زودتر خوب میشه ؟ بعد ......... باشه بابا رفتم
نتیجه اخلاقی : اینروزا اصلا حوصله ندارم از سر رام برین کنار وگرنه هر چی دیدین از چش خودتون دیدین ...................... .................. الفرار
یکی دو شب پیش دیوونگیمون زد بالا توی سرما واسه شام بریم بیرون ! به اتفاق مامانم اینا و بابی اینا و تینا اینا رفتیم کف سرما شام و شلغم بخوریم ! هنوز ماشینا پارک نشده بودن که بابک و تینا و پویا و منو شیوا که البته ما دو تا کوچیکترین عضو این گروه ۵ نفره هستیم ریختیم رو سر تاب و سرسره و الاکلنگ ! قبل از ما یه دو سه تا بچه تاب بازی میکردن ما رو دیدن که مثل قوم تاتار حمله ور شدیم عرصه رو سپردن به ما و وحشت زده در رفتن ! اولش سر تاب بازی دعوامون شد ولی خب خودتون که مطلع هستین توی اینجور مواقع حق با کوچیکتراس و این شد که اول منو شیوا سوار شدیم و تینا و بابک و پویا بغض کرده با چشم گریون قبول کردن تا ۳۰۰ بشمارن تا نوبتشون بشه ! تو این هیر و ویر نگهبانه هم اعصاب مصاب نذاشت واسمون انگاری نذر کرده بود هر طور شده منو شیوا رو پیاده کنه ! ... بعدش رفتیم سرسره بازی ! عجب روزگاری شده والا ! منو شیوا که از همه کوچیکتر بودیم واسه سُر خوردن دل شیری داشتیم ! تینا و پویا که اصلا سرسره بازی نکردن اون بابک هم همه پله ها رو میومد بالا چشمش که به سرسره میافتاد میگفت : وای چقدر سُر داره بعد عقبکی بر میگشت پایین ((=
نتیجه اخلاقی : فقط حیف ناخنم که خورد به زنجیر تاب و شیکست