-
زامبی ها
سهشنبه 26 مهرماه سال 1390 17:47
خیلی وقته این دور و برا پیدام نشده ها نه ؟ (: مدتها بود تصمیم داشتم آپ کنم ولی از بس این دست و اون دست کردم ، بازم مث همیشه هفته ها و ماهها گذشت .. واااااااای خیلی دلم واسه اینجا ، واسه نوشتن تنگ شده ! خیلی دلم واسه دوستام و همه وبلاگ نویسها تنگ شده ! خیلی دلم واسه کامنت جواب دادن و کامنت نوشتن تنگ شده ! خیلی دلم واسه...
-
میراث نوه آ سید فلان
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 21:04
مردم دستگاه فلزیاب میگیرن باهاش میرن دنبال طلا ، اونوخ منو آرش و شیوا یکی یه دونه ذره بین میگیریم دستتمون میریم مرکز بازیافت زباله ها دنبال قیچی دسته چوبی میگردیم ((= همون قیچیی که ننه گرامیمون از مادربزرگ زن همساده قرض گرفته ، که قیچیه واسه کل فامیلشون شگون داره و از ده نسل قبل هی دست به دست شده تا بالاخره رسیده به...
-
قدم آخر
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 16:28
چند سال پیش آرزو داشتم که منم بتونم مثل خیلی ها برم سر کار و از لحاظ مالی مستقل باشم ! واسه همین رفتم درس خوندم تلاش کردم سری تو سرا درآوردم و بالاخره رفتم سر کار ! منم شدم کارمند ! به قول بعضی از اعضای فامیل ، شدم کارمند کوچولو (: بعد از مدتی دلم ماشین خواست ! دلم میخواست مثل خیلی ها با ماشین خودم برم شرکت و برگردم !...
-
یلداتون مبارک
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 23:35
اون دسته چک منو یادتون هست ؟ که هر 50 برگش سفید امضاء بود ، همونجوری پلمپ ، هلو برو تو گلو گمش کرده بودم ؟ آخرشم پیدا نشد ، رفتم بانک یه صبح تا ظهر معطل شدم نامه کتبی دادم خدا تا جا رو امضا کردم کلی فتوکپی و کارت ملی و شناسنومه تحویل دادم تا بالاخره فهمیدن من صاحب حسابم و حسابمو مسدود کردن اون نامهه هم واسه انتقال...
-
کیسه سیب
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 19:20
اونشب مامان اومده میگه واسه شام نه نونی مونده نه همبری سوسیسی چیزی ، به بابا بگین شام از رستوران بیاره ! اتفاقا آرش اینا هم خونه امون بودن .. ساعت شش و نیم بود که اس ام اس دادیم بابا ، بسلامتی تا 10 منتظر موندیم بابا خرگوشه سیبها رو برسونه به نی نی خرگوشها .. مامان از اینور حرص میخورد ، تینا از اونور خوابش برده بود ،...
-
پست پیچ دار
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 19:26
انگاری همین دیروز بود که وبلاگمو دیلت کردم (: یادش به خیر خب حالا همش یه سه ماهی تو پست زدن تاخیر داشتم بخواین غر بزنین این وبلاگو هم دیلت میکنما گفته باشم ! جون تو الان پتانسیلم واسه حذف وبلاگ زیاده ! اگرم بگین خب به دَرَک که حذفش کنی ، اخلاقم مگسی میشه دوباره یه پست بی ناموسی مث پست قبلی میزنما میدونین که وقتی قاطی...
-
فوت
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 23:48
مدتی بود توی بعضی سایتها به اصطلاح عجیب غریب « فتیش » بر می خوردم که حس میکردم باید یه جورایی به مسائل جنسی مربوط شه .. از اونجائیکه آدمیزاد توی مسائل جنسی بیشتر از هر موضوع دیگه کنجکاوتر نیست ، نه هست :دی خب منم امشب دنبال این موضوع نرفتم توی نت و اصلا هم مشغول دیدن صور قبیحه نشدم :دی اینجوریا شد که دل فرشتگان به...
-
کلی حرف (:
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 17:17
سالی بس مرگبار بر شما و جمیع شیعیان مبارک ((= عزرائیل حکما قاط زده پریده تو آدما هنرپیشه و خواننده و همه چی رو لت و پارمیکنه میفرسته اون دنیا ! والا ... وای خیلی وقته وبلاگمو آپ نکردم انقده حرف دارم براتون بگم از ریش تراش بابام تا مامان بزرگم حرف دارم براتون ... حالا همینجوری از همه جا براتون مینویسم باشد که رستگار...
-
هالیدی
شنبه 1 اسفندماه سال 1388 20:51
یکی از هفته هایی که گذشت ، منو شیوا برنامه ریختیم که آخر هفته یعنی صبح جمعه ساعت 5 از خواب پاشیم با مامان اینا بریم کوهنوردی رو قله کوه بشینیم صبحونه بخوریم ! از اول هفته تا آخر هفته رو مخ مامی پاپی کار کردیم هی از اونا انکار که ما فشار خون و قلب و ماهیچه داریمو هی از ما اصرار که نه یواش یواش صعود میکنیم تا محض خاطر...
-
کار و کاسبی
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 20:19
تو کف بازیه کامپیوتر بودم ، داشتم حیوونامو وارسی میکردم که ناگهون گاوم ما ما کرد ! حالا توی اون لحظه بود که دیدم معاون بداخلاقه واساده بالا سرم ، مثل چماق ، مثل برج زهر مار ، مثل عزرائیل ، از بدشانسی یهو همون وسط مسطا مرغمم تخم گذاشت تو بمیری این بدبیاری از اون بدبیاری ها بودا ! با طعنه گفت : طویله درست کردین خانوم...
-
تریپ حذف اومدن
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 23:12
بعضی وقتا آدم با خوندنه یه کامنت ، یه نامه یا یه پیام از طرف یه دوست انقده به وجد میاد هیجانی میشه که نگو ! یعنی گوله گوله اشکه که از سر آدم سرازیر میشه میاد توی دهن آدم ، قللللب آدم همچی به تپش میاد ! یعنی ..... باور کن ...... به جان خودم ........... به خدا ..............بِ........... از آخرین آپم تا الان ، توی این...
-
مجید و بی بی
جمعه 11 دیماه سال 1388 17:59
روز پنج شنبه قصه های مجید از تی وی پخش میشد اون قسمته بود که بی بی سراغ مشت عباس رو گرفت گفتن مرده بعد شبا هی کابوس مشت عباسو میدید تا اینکه ... ؟ بقیه اشو خودتون یادتونه دیگه نه ؟ نیست ؟ پس مرده شور حافظه اتونو ببرن تعریف نمیکنم بقیه اشو آهان داشتم میگفتم !! تا اینکه مجید یه روز به شوخی به بی بی گفت که دیشب منم خواب...
-
بیدارش نکن بذار بخوابه !
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 15:16
دیدین بعضی وقتا مخ آدم پرفسور میشه ؟ هی رو بعضی جمله ها که میشنویم کلید میکنه بعد هویجوری واسه خودش تجزیه تحلیل میکنه سبکاشو تعیین میکنه از نظر وزن و قافیه سبک سنگین میکنه تازه نقدش میکنه بعد ما هستیم و این کله امون که باید جفتک اندازیهای مخمونو تحمل کنیم اصلنم افسارش دست خودمون نیستا ! به جان گیگیلی ... مثلا همین...
-
شام و سرما
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 20:10
یکی دو شب پیش دیوونگیمون زد بالا توی سرما واسه شام بریم بیرون ! به اتفاق مامانم اینا و بابی اینا و تینا اینا رفتیم کف سرما شام و شلغم بخوریم ! هنوز ماشینا پارک نشده بودن که بابک و تینا و پویا و منو شیوا که البته ما دو تا کوچیکترین عضو این گروه ۵ نفره هستیم ریختیم رو سر تاب و سرسره و الاکلنگ ! قبل از ما یه دو سه تا بچه...
-
ننه جان
شنبه 7 آذرماه سال 1388 00:34
توی یکی از برنامه های راز بقا اون مجریه میگفت که حیوونا یا حداقل یه نمونه از حیوونا همینکه به دنیا بیان چشمشون به اولین نفر که بیافته و بهشون غذا بده فکر میکنن مامانشونه ! بعد یه پسربچه رو نشون میداد که یه چندتا تخم یه پرنده رو داشت که وقتی از تخم در اومدن از دست همون پسره غذا خوردنو بعد پسره می خواست پرواز کردن بهشون...
-
دو تا وروجک
جمعه 17 مهرماه سال 1388 20:09
دیروز رفتم آرایشگاه واسه ابروهام ، موهامو که چندماه پیش کوتاه کردم صبر کردم یه سانت دیگه بزرگتر شه باز بدمش به قیچی ((= دو تا بچه سه چار ساله با ماماناشون اومده بودن آرایشگاه دیگه اونجا رو کرده بودن مهد کودک .. یکیشون پسر بود یکیشونم دختر ! بعد این دختره از اون دخمل نازنازی قرتی ها بود یه بلوزه سرخ از اون لختی ها تنش...
-
اعتماد به نفس
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 19:33
یه سه چار هفته ای میشه که سرما خوردم هنوزم خوب نشدم به قول شیوا سرنوشتم با گله خوکها رقم خورده نامرد بهم میگه خوکانزا ((= فرت و فرتم عطسه میزنم و هی فینم میاد همه جورش ! آبکی کش دار تو یه هفته ۷ تا جعبه دستمال کاغذی خالی کردم هر وقتم تموم میشه از تو اتاقه مامی پاپی کش میرم ببین آخه باید سعی کنم اعتماد به نفسم بره بالا...
-
باورم نمیشه :دی
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 00:31
یکی از روزای ماه رمضون بر میگردم به شیوا میگم این سریال روزای حسرت چه ساعتی میذاره ؟ یهو اون تینای زبون دراز از ته سالن داد میزنه میگه همون موقع که بابام میره دستشویی ((= حالا بهش نخندین گناه داره بچه که سواد نداره میگم این سریاله میذاره که مربوط به زمان نهضت جنگله همون که یه زن و شوهر تاجیک توش بازی میکنن همون که...
-
من رفتم تیمارستان .. خدافظ
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1388 11:23
دیروز بابک اومده خونه امون اخلاقشم بگی نگی همچی سگی وحشی بود با مداد محکم میکشید رو کاغذ خشن خط میکشید کاغذه رو فنا میداد هی غر میزد میخوام نقاشی بکشم نقاشیییی بکشم بهش میگم عمه بیا خودم برات بکشم .. با همون خُلقه مگسیش میگه فقط برام گوزپلنگ (اسمه مستعاره یوزپلنگه !!!!!) بکشیا میگم چشم .. اومدم یکی از کتاب داستاناشو...
-
جومونگ لعنتی
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 08:32
داشتم با تینا و پویا سر برنامه های تلویزیونی حرف میزدم میگفتم زمان ما این کارتونو میذاشت اون کارتونو میذاشت زبل خانی داشتیم شکارمون میکرد واتو واتویی داشتیم مشکلمونو حل میکرد سباستینی داشتیم سگش پاچه امونو میگرفت خلاصه هیییییییی خواهر نه خاله شما بدبختا از همه چی محرومین خاک تو سرتون ... یهو تینا برگشت با همون زبونه...
-
غمخواری
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 00:08
زن اگه رمانتیک باشه همه عشقشو نثار شوهرش میکنه ، مرد اگه رمانتیک باشه همه عشقشو نثار همه زنها میکنه قالَ گیگیلی ( ص ع س ره) پست قبلیم که یادتونه ایشااله ماشااله ؟! میخوام بگم که آره میگفتم همچنان روحیه ام خسته زار و نزار حسااااااااااااااااااس دیشب قبل از خواب به گذشته ام فکر میکردم که چه زجرها که نکشیدم چه بلاهایی که...
-
من خسته ام ..
یکشنبه 4 مردادماه سال 1388 20:53
خیلی حرفها تو دلمه که اگه بخوام رو کاغذ بیارمشون مثنوی هفتاد من میشه ولی میدونین که همه حرفا رو نمیشه گفت ! بعضی هاشونو میتونی بگی اما گدای گوش شنوایی .. چیزی که این وسط گوش شنوا براش فَت و فراوونه اون گفتنی هاس .. یه موقعی رو دلم احساس سنگینی میکنم اونقدر سنگین که یهو دلم جا خالی میده و اون سنگینیه میافته پایین و این...
-
اینجا هوا خوب نیست
شنبه 27 تیرماه سال 1388 20:53
بیکاری ام بد دردیه حتی توی محل کار !!!!! امروز خیلی سرم خلوت بود از کله صبح که اومدم شرکت ، سیستم پخش آهنگ روشن ، لَم رو صندلی ، دِبرو که رفتی تو چرت ! بعد از نمیدونم چه مدتی با بهم خوردنه در راهرو از خواب پریدم دیگه دیدم خیلی بیکارم منم اومدم با کاغذایی که رو میزم بود موشک درست کردم .. هی اینو شوت کردم هوا هی اونو ،...
-
سوالای خیلی هارد
سهشنبه 23 تیرماه سال 1388 22:52
خواب بودما یهو شیوا بدو بدو اومده صدام میزنه که مرجان پاشو چندتا سوال ازت می پرسم اگه درست جواب بدی بیدارت نمیکنم !!! تو خوابم دست از سر آدم ورنمیدارن خونه ما مث جزیره آدمخوارا میمونه .. آدمو بیدار میکنن که سین جیمش کنن ! چیششششششش .. جزیره آدمخوارا همین بود دیگه نه ؟ همون که نکیر و منکر داره ... لابد شیوای ما...
-
آشی که مامان پخت
شنبه 20 تیرماه سال 1388 15:48
اون دموکراسیی که بشیریت در آرزوشه و روز و شب خواب نداره ، با تمام معناش در فضای خونه ما حاکمه ! ملاحظه کنین یه پرده اشو : من : تصمیم دارم یه یه خوابه اجاره کنم از این به بعد مجردی زندگی کنم مامان و بابا و تعدادی از اعضای فامیل به میزان دلخواه : عرض نکردم ؟! محض اطلاع کاره اصفهونم که پِر ! اینجا هم مدتی وِل میگشتم خیلی...
-
در جستجوی یار
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 16:23
عامو میگن زندگی خیلی آسونه فقط صد ساله اولش سخته ... نه جون تو دارم به خودم دلداری میدم ! دو سال نشده که جُل و پلاسمونو بردیم اصفهون .. هنوز جای میخهایی که زدیم دیفال داره میسوزه ، ها بوخودا ! هیچی دیگه عامو ! باز برگشتیم همو شیرازو .. عامو سرمونو زیره گِل میکِردیم بیتر از ای حال و روزمون بود .. نِمدونم چیطور شد که...
-
حالا چیکار کنم ؟
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 19:58
یعنی چی آخه این چه وعضیه ...... یه جورابه سالم ندارما چیششششششش امشب عروسی دعوتیم ! اما با کدوم جوراب ؟ یعنی چرا اونوخ بی خیال نشستم اینجا آپ ویل میکنم آیا ، غافل از اینکه واسه امشب خودمو به اندازه یه جفت جورابم آماده نکردم ؟ چطوره سندل بپوشم ناخن پامو هم لاک بزنم ها ؟ ایششششششششش ((= یا چطوره جورابه بابامو بپوشم...
-
وقتی تو را میبینم
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 21:37
گاهی به سراغم می آیی .. اکنون نیز ! به یک باره تن سرد و بیجانم ، حرارتی مهربان احساس کرد ! علی رغم آمدنهای گاه و بیگاهت ، که آخرینش همین ثانیه بود ، هست ، خواهد بود ، رنگ رخساره ات در خاطرم نمی ماند .. لبهایت همچو بالهای کبوتر بهم میخورد و آوازی خوش در گوشهایم زمزمه میکند ، ولی در خاطرم نمی ماند .. انگشتهایت به دور...
-
جوون شدن با پرده اضافه !! :دی
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 14:35
همتون دو قسمت قبل سریال یوزارسیف رو یادتونه که جبرئیل فرتی پرید وسط و به یوسی جون گفت باید این پیرزن پیر رو (زلیخا) به همسری برگزینی و اینا و هر دعایی هم در حقش کنی مستجاب میشه !! خب ؟ بعدش دید زلیخا جونی چشمش نابیناس و آرزو داره یوسی رو ببینه ! این شد که دعا کرد زلیخا جونی بینا بشه ! این یوسی جون نیومد سواستفاده کنه...
-
کی ازم گاز گرفته ؟!
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1387 00:15
امروز وقتی کش تنبون هله هوله برام خریده بود ، فروشنده به جای بقیه پولم آدامسه خرسی بهش داده بود .......... منم همون موقع آدامسه رو خوردمو تُفمو مالیدم به ساق دستمو پوسته آدامسو فرتی چسپوندمش به دستم که ییهو مدیرمون سر رسید ....... فک کن در حالی منو دید که آستینم بالا بود پوسته آدمسم کف دستم ...... اینم از شانسه گُهیه...